عیدفطر 95

ساخت وبلاگ

از شب عید ساعت 12و45 دقیقه مهدی دیگه انلاین نشد

دلم شور میزد

میگفتم شاید رفته مسافرت .شایدم عروسیش بوده

سر نماز عید فطر بودیم قنوت ک شد دلم خیلی گرفت یاد مهدی داره دیوونم میکنه زدم زیر گریه و در حالی ک داشتم دعای قنوت رو میخوندم گریه میکردم و با خدا حرف میزدم تو دلم

گذشت تا شد شنبه ک دیگه همه از مسافرت می اومدن

وللی هنوز مهدی انلاین نبود

داشتم دق میکرد یعنی چی شده؟هرجا بود باید الان می اومد شرکت

دیگه نتونستم تحمل کنم و زنگ زدم شرکت گفتم تشریف دارن گفت نه رفتن مرخصی

دیگه داشت باورم میشد ک واقعا ی خبری هست

کل شنبه رو گریه کردم شبش اصلا خوابم نبرد همش یاد روزامون می افتادم و گریه میکردم

یاد روزایی ک مهدی مرخصی میگرفت می اومد تهران پیش من .یاد حرفامون یاد کارامون

عین دیوونه ها تا خود صب گریه کردم

صب پاشدم و رفتم برای مصاحبه سر ظهر بود باید میرفتم ی شرکتی توی شمس اباد برای مصاحبه ک یهو گوشیم ب صدا در اومد دیدم مهدی انلاین شد انقد ذوق کردم

سریع زنگ زدم شرکت و گوشی رو برداشت گفت الو گفتم سلا گفت سلاام گفتم معلوم هست کجایی؟گفتم چطور؟چی شده؟خوبی؟گفتم تو ب من بگو کجا بودی؟نمیگی یکی نگرانته ؟نمیگی یکی اینجا با انلاین بودنت میفهمه زنده ای ؟؟؟گفتم فقط و فقط ب خودت فکر میکنی

بعد کلی غر زدن گفت رفتم محل بعدشم اومدم سرم درد میکرد رفتم دکتر و بعدش رفتم خوابیدم دیروز رو

انگار اب رو ریختن رو اتیش

اروم شدم

گفتم خوبی؟و یه کم صحبت کردیم

گفت کجایی گفتم دنبال کار میگردم گفت تو ک نمیخواستی کار کنی

گفتم ی زمانی یه نفر تو زندگیم بود دوس نداشت من کار کنم منم بخاطر اون میگفتم نمیخوام کار کنم ولی الان اون ی نفر مال من نیست بخاطر همین داستان عوض شده  و دارم دنبال کار میگردم

گفت اگه جایی تو تهران سراغ داشتم بهت خبر میدم گفتم مرسی

از کنکور و دانشگام پرسید گفتم قبول شدم و انتخاب رشته کردم گفت کجاها رو زدی گفتم کل ایران رو هرجا قبول بشم میرم خخخخخ بهش نگفتم اول از همه قزوین رو زدم خخخخ اخه درسته مال من نیست دیگه ولی اینا همش اسمیه .مهدی تا اخر عمر مال منه و تو قلب منه.اگه قزوین قبول بشم حداقلش اینه ک توی شهری زندگی میکنم ک مهدی اونجا زندگی میکنه و بزرگ شده

خلاصه کلی حرف زدیم اونم میخواست بره ناهار منم میخواستم برم شرکت چون دیگه رسیده بودم.خدافظی کردیم گفت ببخشید ناراحتت کردم گفتم دیگه تکرار نشه حداقل یکم هم به فکر من باش

خدافظی کردیم و رفتم مصاحبه.ولی واقعا حالم خوب شد.داشتم میمردم دیشب...واقعا نگرانش بودم

یادم رفت براش خوابم رو تعریف کنم و ازش بپرسم چند وقت پیشا چ اتفاقی افتاده بود ک من اون خواب بد رو دیدم.حیف شد یادم رفت اه

 

نبض زندگیمی عشقم...
ما را در سایت نبض زندگیمی عشقم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aeshghe1393c بازدید : 278 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 23:46