شروع مجدد تلخ

ساخت وبلاگ

خیلی وقته ننوشتم

چون اصلا حوصلش رو ندارم

بعد از 26 فروردین اتفاقات زیادی افتاد ...

مهدی گفت با خانومش بحثش شده و دوباره میخواد باشه.ابجیم ک موضوع رو شنید دلش سوخت گفت بهش مهلت بده منم ک از خدام بود مهدی من واقعا مال من بشه گفتم باشه

ولی دیگه مهدی اون مهدی سابق نبود حتی طرز پیام دادنش هم عوض شده بود

بازم مث همیشه عاشق بود ولی اطرافیانش رو هم دوس داشت

بعد ی مدت خیلی کوتاه .دیدم باز داره همه چی برمیگرده گفتم باید تکلیف خودتو مشخص کنی اگه نمیخوای اون باشه باید تمومش کنی اگه میخوای باشه باید منو کنار بزنی و بری چون من عروسک خیمه شب بازی نیستم ی روز قهر کن باشم و یه روز اشتی کنی و بری

بعد از کلی از این حرفا مهدی گفت یعنی میگی طلاقش بدم؟دیگه صبر دیدن دوباره اون روزا رو نداشتم رک حرفم رو زدم گفتم اگه منو میخوای اره اگه نه ک بچسب ب زندگیت

گفت نمیتونم طلاق بدم و نمیدم

منم گفتم پس منم نمیتونم باشم

مهدی رو نمیدونم ولی من گفتن این حرفا برام سخت بود ولی لازم بود بگم چون دیگه مهدی مجرد نیست ک بتونم امیدوارانه ادامه بدم

قبل از گفتن این حرفا رفتم مشهد و اونجا جلوی حرم بودم گفتم اقا اگه قراره بشه ک کمکم کنه اگه قراره نشه خودت ی طوریش کنه

فرداش روبروی حرم بودم یهو دلم هوای مهدی کرد بهش زنگ زدم انقد خوشحال بود برام تعریف میکرد و من گریه میکرد البته مث همیشه بی صدا فقط اشک میریختم

میگفت 40 ام بابابزرگش بوده و خانومش تو جمع انقد خوب باهاش برخورد کرده میگفت رفتم بالا اومده برام شیرینی اورده و کلی با ذوق تعریف میکرد منم میگفتم خداروشکر منم برات دعا کردم میگفت الانم باید زود برم ببرمش محلمون... حرفاش انگارتیری بود تو قلبم فقط  نگاه ضریح میکردم و گریه میکردم .خیلی سریع خدافظی کردم و رفتم جلوتر

گفتم دستت درد نکنه اقا .این بود اون چیزی ک من میخواستم؟واقعا میخواستی جلوی روی خودت بهم بگه ک خوشه؟میخواستی جلوی روی خودت بهم بگه داره جای منو خوب پر میکنه؟میخواستی دقیقا اینجا بهم بگه میخواد باهاش بره مسافرت؟یعنی حتی دلت ب حالم نسوخت؟نگفتی بذار از اینجا بره بیرون بعد اینا رو بشنوه؟

یه بچه با مادرش جلوم بود میزد بهم .مادرش میگفت شما دارین گریه میکنید داره نازتون میکنه ک گریه نکنید.

گفتم اقا ببین این بچه دلش ب حالم سوخت ولی شما...

خلاصه بعد کلی درد دل کردن و گله کردن با اقا قهر کردم و اومدم .

تو راه هم از اونجا تا خود تهران گریه کردم .

بعدشم ک زنگ زذم ب مهدی و گفتم تکلیف منو مشخص کن من اینجوری نابود میشم تو زنگ بزنی و از خوشیات بگی و من تظاهر کنم ک خوشحالم.

بله این بود یه شروع مجدد تلخ

نبض زندگیمی عشقم...
ما را در سایت نبض زندگیمی عشقم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aeshghe1393c بازدید : 240 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 23:46